من درد میکشم
تو اما چشم هایت را ببند!
سخت است بدانم میبینی و بیخیالی . . .
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
اما افسوس که هیچ کس نبود ...
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...
آری با تو هستم ...!
با تویی که از کنارم گذشتی ...
و حتی یک بار هم نپرسیدی ...
چرا چشمهایم همیشه بارانی است ...!
رد پاهایم را پاک می کنم ...
به کسی نگویید روزی در این دنیا بوده ام ...
خدایا می شود استعفا دهم ...؟
کم آورده ام ...
بغض هایم را به آسمان سپرده ام ، خدا به خیر کند باران امشب را...
آرامتر سکوت می کنم ...
خاکی خاکیم ....
چنان زمین خوردم که ....
تمام عمر باید خود را بتکانم ...
