تا بی دغدغه ...
در میان گیسوانت تاب میخوردم ....
ط§ط¯ط§ظ…ظ‡ ظ†ظˆط´طھظ‡بر درخت خاکستری پنجره ام ...
برگی رویید..
و نسیم سبزی ...
تار و پود خفته مرا لرزاند...
و هنوز من ...
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم ...
که براه افتادم ...
پس از لحظه های دراز ...
سایه دستی روی وجودم افتاد ...
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد ...
و هنوز من ...
پرتو تنهای خودم را ...
در ورطه تاریکی درونم نیفکنده بودم ...
که براه افتادم ...
پس از لحظه های دراز ...
یک لحظه گذشت ...
برگی از درخت خاکستری پنجره ام افتاد ...
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید ...
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم ...
که در خوابی دیگر لغزیدم...
"سهراب سپهری"
من شک دارم!!!
به تمامِ روزهایِ " بــــی تـــو "
وقتی که تمامِ تقویم ها
سراسر تعطیل می شوند
و دیگر هیچ انفجارِ بزرگی
نویدِ زندگی نمی دهد
انگار کرکره ی روزگارم
با پلک هایِ تو
سقوط کرده است…