این روزها بیش از حد ساکت و ساکنم...
چیزی نیست که مرا سر ِ شوق بیاورد !!!
جز " تــــــــــــو "
توام که نیستی ...
گاهی حرف نزدن ...
از نداشتن حرف نیست ..
از داشتن حرفهای زیاد است...
راستی...
دیـشبـــ داشتم خاطراتت را مرور می کردم ...
دوباره عاشقت شدم ...
کاش شبی... روزی... جایی ...
بر لبان تو تکرار می شد…
نامم...
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است ...
کم است ...
کم است ...
کم است ...
کم است ...
غروب که میشود.... دلم تنگ تر میشود ...
محکم ترخودم را درآغوش میگیرم ...
وتنها به مردمانی می اندیشم ...
که بی آن که نگاهم رابخوانند...
چه بی رحمانه " قضاوتم " میکنند...!!
همه گناه ها را هم که گردن من بیندازی
عاشق شدن من تقصیر تو بود ...
میدانی دوست من ؟
شیشه های شکسته ... تعویض می شوند ...
پل های شکسته ... تعمیر ...
و آدم های شکسته ...
" فراموش "
نداشتن ..
هیچوقت به تلخی فراموش کردن یک " داشتن " نیست ..
هر چند...
فراموش کردن تو کار من نیست ...
باید برای دلم کار دیگری دست و پا کنم ...
کم طاقتی عادت آن روزهایت بود ...
این روزها برای گرفتن خبری از من ...
عجیب صبوری
کاش میدانستی ...
برای اینکه تنها هستم تو را نمی خواهم ...
برای اینکه تو را میخواهم ..
تنهایم ...
خــَـستهـ ام از رفتم..رفتی...رفت هـآ..
همــیشـهـ حـَرف از رفتن هــاست..
کــــــــــآش یکــی بآ آمدَنَـش غافلگیرمـ میکـرد..
چه بی تفــــــــاوت زندگــــــــی می کنند
آدمــــ هــــــــا ...
بی آنــکه بداننـــــــد در گوشـــه ای از دنیــــا
هـمــه دنیــای کســـی شـده انــــد ...!
گاهی آنقدر دلم هوایت را میکند …
که شک میکنم ...
این دل مال من است یا تو …
همیشه هم حرارت لازم نیست…
گاهی از سردی یک نگاه…
یک حرف ...
یک کلمه ...
یک جمله ...
هم میتوان آتش گرفت...
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی دلبرم و با همه پیری پسرم ...
" سیزده " را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن " سیزدهم " کز همه عالم به درم
ﺧـــﺪاﯾﺎ...
آدم ﮔِﻠﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳــﺎﺧﺘه ای...
ﺳﻨـــﮓ ﺷـــﺪﻩ اﻧـــﺪ . . .
ﺑﺎرانـــــ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ اﺳــــﺖ ...
اﺑﺮاﻫﯿـــﻢ را ﺑــﺮﮔــﺮدان . . .
یک ساعت که آفتاب بتابد،
خاطره ی آن همه شب های بارانی
از یاد می رود....
این است حکایت انسان ها...
" فراموشی "