آرزوهای دل من :
آرزوهای بزرگی دارم ...
خانه ای می خواهم ...
در و دیوارش از لاله و یاس ...
سقف آن ..آسمان آبی بی انتها باشد
وفرش آن ، زمین گرم خدا ...
زیادتر می خواهم ...
دوست دارم در آن خانه طاقچه ای باشد ..
و بر روی آن گلدانی پراز گلهای یاس و میخک و نرگس ..
که عطر آن ... دل را ببرد ..
ببرد به اولین لحظه های آشنائی مان ...
و در کنار گلدان ...
ابریقی باشد و در آن چند جرعه شراب عشق...
پنجره ای داشته باشد از نور ...
و پرده اش از جنس دل من ...
که هر گاه دلم از غصه دنیا تنگ شد ...
پرده اش را کنار بزنم ...
و از آن پنجره خـــدا را فریاد زنم ...
صدای زنگ خانه ام... نجوای عاشقانه تو باشد ...
که هر روز بارها در گوش خانه بپیچد ...
حیاط خانه ام ...پراز یاسهای سفید و زرد باشد ...
تا هر صبح شاخه ای یاس بچینم...
و به امواج خروشان گیسوانت هدیه کنم ...
حوض آبی رنگ وسط آن ...
پر باشد از ماهیان کوچک آرزو ..
که تو هر روز در کنار آن ...
بر روی صندلی کهنه خاطرات بنشینی ...
و یکی یکی آرزوهای قشنگت را بشماری ...
پله های خانه ام از جنس مهر....
برسد تا به خدا ...
همسایه مان ...
مهربانی باشد وبس...
آرزوهای بزرگی دارم ...
من همه اینها را ...
فقط برای " با تو بودن " میخواهم ...
من در آن خانه تو را می خواهم ...
آری ...
فقط " تـــــــــــــو را "
ای همه هستی من ...ای هستی ...
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در كف مستی نمیبایست داد
با توام
ای لنگر تسکین!
ای تکانهای دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیفهای آفتابی!
ای کبود ِ ارغوانی!
ای بنفشابی!
با توام ای شور، ای دلشورهی شیرین!
با توام
ای شادی غمگین!
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمیدانم!
هر چه هستی باش!
اما کاش...
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
اما باش!
امروز باید یه تصمیم سخت بگیرم
شاید سخت ترین تصمیم توی زندگیم باشه
که کل مسیر آیندمو عوض می کنه
برام دعا کنید
خدا کمکم کنه اشتباه نکنم...
خدایا چنان کن سرانجام کار ...
تو خوشنود باشی و ما رستگار ...
کسی با وجودش
مرا انتهای دشت احساس برد...
کسی با نگاهش
مرا تا درندشت دریای عشق برد...
مرا بازگردان
مرا ای به پایان رسانیده...
آغاز گردان...
رسول دوست دارم
فقط سوز دلم را در جهان پروانه مي داند...
غمم را بلبلی کآواره شد از لانه مي داند...
نگريم چون ز غيرت ، غير ميسوزد به حال من...
ننالم چون زغم ، يارم مرا ديوانه ميداند...
به اميدی نشستم شکوه خود را بدل گفتم...
ببین با کدام آیه می آرمت...
غـزل مـهربانتر شده مـهربان...
.
.
.
به جان خودت دوست میدارمت...
عاشقت خواهم ماند ...
بی آنکه بدانی دوستت خواهم داشت...
بی آنکه بگویم در دلم خواهم گفت ...
بی هیچ گمانی گوش خواهم داد ...
بی هیچ سخنی در آغوشت خواهم گریست ...
بی آنکه حس کنی در تو ذوب خواهم شد ...
بی هیچ حراراتی...
اینگونه شاید احساسم نمیرد..
امــــــروز کســــی محـــــــــرم اســــــــرار کســــــــــی نیست ....
مـــــا تجــــــربه کـــــــردیم ، کســــــــی یار کســـــــــــی نیست ...
"خوشبخت و موفق باشی "