من تنها نیستم ...اشکهایم را دارم ...
اشکهايي که از غم تو بر گونه هايم جاري است..
من تنها نيستم,
"کسی چه میداند امروز
چندبارفروریختم
ازدیدن کسی کهتنها...
لباسش شبیه توبود"
گفتی دوستم داری... به اندازه ی قطرات بارون که به صورتت میریزه...
امروز پیامبری از کنار خانه ام رد شد.
باران گرفت...
مادرم گفت : چه بارانی می آید...
پدرم گفت : بهار است....
و من نمی دانستم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر بود .
امروز پیامبری از کنار خانه ام رد شد.
لباسهایم خاکی بود . او خاک روی لباسهایم را به اشارتی تکانید. لباسهایم ازجنس ابریشم و نور شد و من قلبم را از زیر لباسهایم دیدم.
امروز پیامبری از کنار خانه ام رد شد.
آسمان حیاط خانه ام پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانم داد و تکه ای از آن را توی دستانم گذاشت.
امروز پیامبری از کنار خانه ام رد شد.
و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود به من بخشیدند و من به یاد آوردم که با درخت و پرنده نسبتی دارم.
امروز پیامبری از کنار خانه ام رد شد.
و من هزار درِ بسته داشتم و هزار قفل بی کلید... پیامبر کلیدی برایم آورد . اما نام او را که بردم قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.
من به خدا گفتم :
امروز پیامبری از کنار خانه ام رد شد.
امروز انگار خانه ام بهشت شد.
ندائی از قلب رسول
تقدیم به غزل زندگیم ...
"...و من هر شب نفرین می کنم ...
لعنت به کسی که دلتنگی را شناخت ... "
نفرین به دلـم گـر که بگوید " تنگ است "
ای دل ، مگر اسـرار نگفتن ننگ است... ؟
خامُش شو تو ای دل ، که دگر یاری نیست...
بهر دل تـــو ، محـرم اســــــراری نیست ...
.
.
.
چک چک باران اشک ، از میان ناودان بام کاهگلی گونه هایم ...
کوچه های تنهائی دلم را مرطوب می کند...
گل بوته های نگاهت بر صخره دلم جوانه می زند تا کوهپایه های قلبم را شکوفاتر کند...
افسوس که همه این گفته ها ی سالها ... از خاطر خودم هم می رود...
اما آنچه بجای می ماند... تنها عشقی است که از کودکی از تو آموختم...
در این لحظه های تنهائی که با تو بر صندلی کهنه خاطرات دیروزم نشسته ام...
چشمان تو ... کتاب روزگار کهنه ام را ورق میزند ...
و در نجوای عاشقانه تو ...
در زیر لب هزاران شکوفه عشق جوانه می دهد ...
راستی ...
نمی دانم چه حکمتی است ...
وقتی ستاره ها را کنار می زنم... تو را روشن تر می یابم ...
وقتی خورشید چشمان تو در سحرگاه دلم به طلوع باز شود ...کویر قلبم پایان می یابد...
من که تصویری ندارم در نگاه هیچ کس
خوب شد هر گز نبودم تکیه گاه هیچ کس
کاش فنجانی نسازد کوزه گر از خاک من
تا نیفتد در دلم فال سیاه هیچ کس
چيه دلم؟
گرفتي...؟
واسه چي داري گريه ميکني ؟
چيه دلم؟
شکستي...؟
واسه کي داري گريه ميكني ؟
چيه دلم؟
غريبي...؟
چي ديدي داري گريه ميکني ؟
ميگي گذاشته رفته...؟
اوني که مثل نفست بود ؟
ميگي دلتُ شکسته...؟
اوني که همه کست بود؟
ميگي ديدي نموندش...؟
پاي همه ي حرفهايي که زده بود؟
دل من...
ميدونم داري ديوونه ميشي...
امابازبي خيالش...
بی خيال دل من ...
بی خیال...
آرزومه كه يه لحظه روبري من بايستي
آخه قلبم نگرونه توي شهري كه تو نيستي
تو خيال كن آدماي همه دنيا توي شهره
توي شهر بي تو اما دل من با همه قهره
توي شهر كه تو نيستي همه جا رو غم گرفته
هركجا هستي صدام كن عزيزم دلم گرفته
شدم اون غريبه اي كه تو نباشي نمي ارزه
دارم از نفس مي افتم مثل يه گياه هرزه
يه صدا حتي شبيه تو نميرسه به گوشم
خيلي غمگين و سنگينِ ، غمي كه مونده رو دوشم
می پسـندم پاییـز را...
که معافـم می کنـد...
از پنـهان کردن
دردی که در صـدایم می پیچـد ُ
اشکی که در نگاهـم می چرخـد...
آخر همه مـی داننـد