دل مویه

....من از پایان می ترسیدم و آغاز کردم

چقدر سخته مــرد بودن ...

یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۱ 22:57

آه که چقدر سخته ...

 

تنها باشی ...

 

دلتنگ باشی ...

 

پر از احساس باشی ...

 

ولی مرد باشی ....

 

این شب ها...

 

منم و قانون مرد بودن...

 

که باید بی صدا دفن کنم...

 

بغض های گلوگیرمو ...

رسول

این روزا...

هنوز نبودنتو...

به هوای دوباره داشتنت ...

ثانیه شماری میکنم ..

ساکتم ..

 حرف نمیزنم. ..

نه که فکر کنی چیزی برای گفتن ندارم . . . نه!

فقط بدجور به این سکوت پیله کردم . . .

نه که ندونم چه بگم . . . نـــه !

این روزا من از همیشه پر ترم از حرفــ...

از همیشه بیشتر گفتنی دارم . . .

ولی من موندم و یه عـــــــالمه ناگفته هایِ ناشنیده ..

حرفاموجمع میکنم...

میذارمشون گوشه ی صندوقچه دلــــــم!

میذارمشون یه گوشه ی دل و اونا رو هر روز گردگیری میکنم و...

یادشون می اُفتم و...

خلاصه اونقدر نگهشون میدارم ...

تا بالاخره خودت یه روزی بیای ...

یه روز بیای  و بگی برام حرف بزن ...

نگهشون میدارم تا وقتی برمیگردی...

 اتاق دلم  پر از دوست داشتنی های تو باشه...

پر از حرفهائی که همیشه با اشتیاق ازم میخواستی برات بگم ...

پراز همه درد دلهائی که فقط و فقط برای تو می گفتم ...

پر از زمزمه های عاشقونه ای که فقط برای تو می سرودم ...

نگهشون میدارم و منتظرت می مونم ...

فقط یه خواهشی دارم ...

تا هنوز نفسی میاد و میره برگرد ...

شاید ....

رسول

جمعه نوزدهم آبان ۱۳۹۱ 23:2

با تو نیستم ..
تو نخون
 ...
با خودم زمزمه میکنم
 ...


.
 
.
 

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام
 ...

فقط کمی
 ...

تو را کم آورده ام
 ...

یادت هست؟ میگفتم در سرودن تو ناتوانم؟

 واژه کم می آورم برای گفتن دوستت دارمها؟ 

حالا تـــمــــــــام واژه ها در گلویم صف کشیده اند
 ...

با این همه واژه چه کنم؟
 

تکلیف اینهمه حرف نگفته چه می شود؟
 

باید حرفهایم را مچاله کنم و بر گردن باد بیاندازم
 ...

باید خوب باشم
 ...

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام
 

فقط کمی
 ...

بی حوصله ام
 ...

آسمان روی سرم سنگینی میکند
 ...

روزهایم کش آمده
 ...

هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم
 ...

باز سر از کوچه دلتنگی در میاورم
 ...

این روزها تمام ابرهای اندوه در چشمان منند...


ولی نمی بارند ...


چون
 ....

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

اما شبها..
 

وای از شبها
 ...

هوای آغوشت دیوانه ام میکند
 ...

موهایم بد جوری بهانه دستانت را میگیرند
 ...

تک تک نجواهای شبانه ات لا به لای موهایم مانده اند
 ...

کاش لا اقل میشد فقط شب بخیر شبها را بگویی تا بخوابم
 ...

لالایی ها پیشکش
 ...

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام
 

فقط نمیدانم چرا هی آه میکشم
 ...

آه
 ...

و
 ...

آه
 ...

و بازهم آه
 ...

خسته شدم از این همه آه
 ...

شبها تمام آه ها در سینه منند
 ...

ان قدر سوزناک هستند که می توانم با این همه آه دنیا را خاکستر کنم
 ...

اما حیف که قول داده ام
 ...

من خوبم ....من آرامم......
 

فقط کمی دلواپسم
 ...

کاش قول گرفته بودم از تو
 ...

برای کسی از ته دل نخندی ...

می ترسم مثل من عاشق خنده هایت شود
 ...

حال و روزش شود این...
 

تو که نمی مانی برایش...

 آنوقت مثل من باید ...

آرام باشد .....خوب باشد..... قول داده باشد 

بیچاره....

رسول

من فقط "تو " را میخوام ....

جمعه نوزدهم آبان ۱۳۹۱ 21:31

دیگه برام مهم نیست

که عمرم

کــــوتاه باشه یا  بلــــند ...

مهم ...


 نفس هاییه...


که با تو کــــوتاه...

و بی تو بلند

کشیده می شه

اگرچه ...


این روزها...


سهم من از عمرم ...

همون نفس های ِ بلندیه


که نشون از عمر کوتاه با تو بودن داره..


راسستش...


 روزهای سختی رو میگذرونم...


 وقتی که نیستی همه چیز تنگ میشه...


  نفسم...


  دنیام...


  دلم. . .


ممنون از رویات...


که توی این شبهای دلتنگی...


تنهام نمی زاره ...

ولی بازم ...


دلم ميخواد...


 شب باشه..


 " مـــن " باشم و " تــــو " ...


به خيالم تو خواب باشي ...


من نگات كنم...


آروم ببوسمت...


نوازشت كنم...


و آروم بگم ...


دوسِـت دارم ...


و تمام حرفهاي دلم را كه وقتي نگام ميكني...


 نميتونم بگم ...


عاشقانه...


کنار گوشت نجوا كنم...


و تو در سكوت بشنوي و ...


از عشقم سر كيف بشي ...


 اما ...


چشمات را باز نكني ...


و به خيالم خواب باشي... !


ومن هم به خيالت ندونم كه بيداري ... !


حقیقتش ...


من میخواستم یه " تـــو "


داشته باشم..


که هر وقت مثل الان...


دلم از دنیا گرفت...


بگم :


بی خیال...


خوبه که :  " تـــو " هستی ...


دلم گرفته و هیج جوری هم باز نمیشه ...


من الان فقط   " تـــو "  را میخوام ...


میگن :


غروب جمعه دلگیر نیست ...


ولی من میگم ...


فقط کافیه  دلت گیر باشه ...


اونوقت ....



کجـــــــــائـــــــــــی عشـــــــــــق  مـــــــــن ...


دلــــــــــــــم بــــــــــرات تنــــــــــگ شــــده...

 

 

رسول

امشب ..

پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۱ 16:57

 

تنها با گلها گویم غمها را

 

چه کسی  داند ...


زغم     " هستی "     چه به دل دارم...

 

امشب حال مرا تو نمیدانی...

 

از چشمم غم دل تو نمیخوانی...


خدایا ...دارن اذون میگن ....


فکر کنم ...آرزوهام غروب کردن ....


آره ...


این اذون غروب آرزوهامه ...


آی خـــــــــــدا ...


دلگیرم ازت ....

چیزیم نیست خرد و خمیرم فقط همین

                             کم مانده است بی تو بمیرم فقط همین

از هرچه هست و نیست گذشتم ولی هنوز

                            در عمق چشمهای تو گیرم فقط همین

رسول

برای تو

پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۱ 15:49

 

ای غصه مرا دار زدی...  خسته نباشی

                 آتش به  شب  تار  زدی .... خسته نباشی

ای غصه دمت گرم که در لحظه ی شادی

                         با رگ رگ من تار زدی... خسته نباشی


میگویند فراموشت کنم...

میگویند کمتر دوستت داشته باشم....

 می بینی ...؟؟!!

همه فهمیدند...

عشق من به تو " بیــــــــــنهایت " است .....

میگویند فراموشت کنم...

میگویند تمام خاطراتت را از ذهنم پاک کنم...

می گویند بروم سراغ زندگی ام ...

چقدر ساده اند ...

مگر نمی دانند تمام زندگیم " تـــو "هستی ....

میگویند فراموشت کنم ....

مگر میشود به یک نفر گفت  : نفس کشیدن را فراموش کن ...

مگر می شود به باران گفت :خیس نباش ...

مگر می شود به خورشید گفت : نتاب...

مگر میشود به گل گفت : زیبا نباش...

مگر میشود به بهار گفت : شکوفه نده...

مگر میشود به شب گفت:  سیاه نباش...

مگر میشود به غم گفت : شاد باش...

مگر میشود به رودخانه گفت: جاری نباش...

مگر میشود ....

مگر میشود ...

فکر اینکه دردهایم را بنویسم و تودیگر نخوانی دارد.... مرا از پای در می آورد...

فکر اینکه دیگر صدایت را نشنوم....  داغونم میکند...

فکر اینکه دیگر صورت ماهت را نبینم.... نفسم را بند می آورد...

فکر اینکه شبها با شب بخیر تو نخوابم و صبح ها با صبح بخیر تو بیدار نشوم.... جانم را میگیرد...

فکر اینکه لحظه ای از تو بی خبر بمانم ...نفسهایم را به شماره می اندازد ...

آخر مگر نمی دانند :" تــــو" همه دنیای منی ...

به آنهائی که معنی عشق را نمی فهمند بگو :

من بی تو میمیرم ...

من بی تو حتی نفس کشیدن را فراموش می کنم ...

ضربان قلبم با هر تپش ...نام تو را فریاد می زند ...

روزی خواهم آمد و تو را با خود خواهم برد ...

پس منتظربمان ...

آن روز دور نیست ...


" واگویه های رسول "


نـه اینکــه زانــو زده بـاشـم ...


نـه... 


فقط...


"     دلتنگــــی ات    "


سنگین است...


همیـــــــــــن !


رسول

گاهی وقتها ...

سه شنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۱ 20:23

  

گـــــــــاهــــــــــــی وقتــــــــــــــها

 

                             دادن یه شانـــــــــــــــــس دوباره


                                                     به بعضـــــــــــــــــی ها

 

مثــــــــــــــل دادن


                    یه گلـــــــــــوله اضافـــــــــــــــه است


                                                       به اونـــــــــــــــــی که


 اولـــــــــــــــــین بار 


                          نتونست تــــــــــــــــو رو


         خـــــــــــــوب هــــــــــــــــــدف بگـــــــــــــــــــــیره ...

 

رسول

ندائی از قلب رسول...

دوشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۱ 17:50
صد   تیــــــــــــــــــــــــــــر   زند دشمن 


                     بـــــــــر قــــــــــــــلبـــــ  و  تـــــــــــن و روح . . .


بــــه زان کــــــه زنــــــد دوســــــــــت 


                     زخمـــــــــــــــــــی و زبــــــــــــــانـــــــــــی. . .

رسول

این روزها ...

دوشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۱ 9:25

من خیلی به قلمم وابسته ام...


ولی این روزا چشمان قلم من دارن از گریه می سوزن...


چقدر حرفهای نگفته  مونده...


توی گلویش...


آهای ....

من  " آرامش " میخوام ....همین ...

ط§ط¯ط§ظ…ظ‡ ظ†ظˆط´طھظ‡
ط¨ط±ع†ط³ط¨â€Œظ‡ط§: با بال شکسته پر گشودن هنر است
رسول
ط¨غŒظˆع¯ط±ط§ظپغŒ
قصه اینجوری شروع شد
که تو بی قراری من تو رسیدی
منودیدی
 مثل خورشید تو تابیدی
به تن مرده ی عشقم
تودمیدی
منو دیدی
قصه اینجوری شروع شد
اون سوار خسته راهی
که کشیدی تا در کوچه احساسو پریدی
 منو دیدی
منودیدی
قصه اینجوری شروع شد
قصه ی عشق منو تو
قصه ی پاییزو برگه
قصه ی کوچ و تگرگه
قصه ی جنگل و رازه
قصه ی درد ونیازه
قصه اينجوري شروع شد
حالا من موندم و احساس
که یه دنیاست
آخر عشق منو تو
یه معماست  
غصه ی ما رو نخور
صبح غزل خون دیگه پیداست
دیگه پیداست ...
رسول زوار تربتی
msina12@yahoo.com


ای کسانی که می آیید ...می خوانید ...و بدون کامنت می روید...
بدانید که این آمدن ها " اصلا " به دلم نمی نشیند ... !!




برای هر کسی.........
یه اسم تو زندگیش هست.........
که تا ابد......
هر جایی بشنوتش.....
ناخودآگاه...
بر میگرده به همون سمت...!
.
.
.
.
نمی دونم یه روزی میاد ...
که تصادفا یه صفحه جلوت باز بشه ....
و یهو عکس منو ببینی ؟
عکسی که شاید شبیه خاطره های سالهای دور زندگیت باشه ...
نمی دونم اگه اون روز بیاد ...
چه فکری می کنی ...
شاید بی تفاوت از کنارش بگذری ...
شاید سریع اون صفحه را ببندی ...
شاید آهی بکشی و ...
شاید بگی : چه جالب ، من این عکسو می شناسم ...
خیلی شبیه آرزوهای دورمه ....
خیلی شبیه خاطرات خوب زندگیمه ...
نه نه ....خوب نه ....
آخه میدونم بهت بد کردم ...
این صفحه را بازکردم ....
که حرفهامو ...
درد دلامو...
غصه هامو...
واست بنویسم ...
به امید روزی که ....
.
.
.

اصلا ولش کن ...
دارم فکرامو بلند بلند می نویسم ....
.
.

اگه یه روز به این صفحه بر خوردی ....
حداقل یک پیام خالی برام بزار ....
یه نشونه ...
از همون نشونه هائی که یه زمانی ....
هر روز یه جائی می زاشتی .....
که بفهمم .....
بفهمم به یادم بودی ....
از همونها که اگه یه روز ...
نشونی ازت نمی دیدم ...
مثل دیوونه ها ...
زمین و زمان را بهم می دوختم و دیوونه بازیم گل می کرد....
شایدم یادت بیاد که هر شب ....
هر جا هستی باید می رفتی  زیر سقف آسمون و....
ماه را نگاه می کردی ....
راستی چند ساله ماه را ندیدی ....
.
.
.
از همون نشونه ها که لای دفتر خاطراتم می زاشتی و منم هر شب بوشون می کردم ...
.
.
.
از همون نشونه ها که ....
میومدی و پشت پنجره می زاشتی ...
که بفهمم هنوزم هستی ...
هنوزم بیادمی ...
هنوزم ...
.
.
.
بگذریم ...
فقط می خوام بگم منو ببخش...
.
.
.
منو ببخش...
که ندیده میگرفتم التماس اون نگاه نگرونو...
که گرفتم جای دست عاشق تو ....
حس عشق دیگرونو...
لایق عشق بزرگ تو نبودم خورشید بانو
غافل از معجزه ی عشق تو   ، بودم اسیر جادو
منو ببخش ....
که درخشیدی و من چشمامو بستم...
منو بخشیدی و من چشمامو بستم....
تو به پای من نشستی و جدا از تو نشستم...
که نیاوردی به روم هر جا دلت را میشکستم....
منو ببخش ....
که درخشیدی و من چشمامو بستم....
منو بخشیدی و من چشمامو بستم....
منو ببخش منو ببخش منو ببخش منو ببخش....




رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
                                                  راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از دردو بی امید
                                                   در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تورا
                                                   با اب های دیده ز لب شستشو دهم
رفتم مگو مگو که  چرا رفت ننگ بود
                                                  عشق من و نیاز تو و سوز وساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
                                                   بیرون  فتاده به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چویکی قطره اشک گرم
                                                    در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
                                                     فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من ازدو چشم روشن گریان گریخته ام
                                                    از خنده های وحشی طوفان گریخته ام
از بستر  وصال به اغوش گرم  هجر
                                                  ازرده از ملامت وجدان گریخته ام
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
                                                 دیگر سراغ شعله ی اتش ز من مگیر
می خواستم شعله شوم سرکشی کنم
                                                   مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
                                                    در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
                                                  دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم






دلهره :
با دلهره و تشویش ....شک کردم به کار خویش ....

                                                که یه راه نشناخته .... یه عمر دیگه در پیش ...؟

گفتم : از چه می ترسی ...؟ آخرش یه راهی هست ...

                                         دلم میخواست نرم ، دستام ....در حیاط را داشت می بست....

گفتم: نکنم تردید.... در حیاط رو خوب بستم ....

                                               به انتظار هیچ چیزی ....دیگه یه لحظه ننشستم....

انگار که یکی میگفت ....می گفت : لحظه موعده ....

                                                    تردید نکنی یک وقت....نه دیره و نه زوده .....

راه افتادم و هی رفتم ....شاید  دلم  کمی وا شه ....

                                                       به عشقی که یه جور امروز ....زود بگذره فردا شه....

                                                          به امیدی که تا فردا.....

                                                                           نور امیدی پیدا شه .....

                                                                                            نور امیدی پیدا شه ...







وقت مردن .... شمع دانی که به پروانه چه گفت ؟
گفت : ای عاشق بیچاره ....فراموش شوی ....
سوخت پروانه ....ولی خوب جوابش را داد ....
گفت : طولی نکشد ....تو نیز خاموش شوی ....



مدتی هست که عاشق شده ام...
فارغ از هر چه خلایق شده ام ...
هرکسی دید ، ملامت کردم ...
گله ای نیست ، من عادت کردم ...




ط¯ظˆط³طھط§ظ†
ع©ط¯ظ‡ط§غŒ ظˆط¨ظ„ط§ع¯