واپسین روزهای دی ماه بود ...
فضای خانه را شور و شوق رسیدن مسافری کوچک پر کرده بود
روز مبعث پیامبر مهربانی
هنگام اذان ظهر
صدای گریه طفلی
در اتاق کوچک خانه طنین انداز شد
و اشک شوق پدر و مادر و برادر و خواهرها
به گونه هایشان غلطید...
طفلی بیگناه آمد تا عروسکی شود برای بازی غم ..
و حدس میزنم در هنگام تولدم ...
غم شادمان ترین بود....
که همزادش چشم به جهان گشوده
و مونس شبهای یک عمر او خواهد شد...
پنداشتم غم عروسکی است برای شادمانی دلم
بعدها فهمیدم من عروسکی بودم در دستان غم ...
در تمامی شبهای زندگی
سهم این طفل تنهائی بود
و تمام دارائی اش
قلبی کوچکی در سینه
که همیشه عشق را فریاد میکشید...
قلبی که هرگز کسی او را به مهربانی ستایش نکرد
و هر چه بزرگتر شد
دارائی اش روز به روز بی ارزش و بی ارزش تر شد...
هیچگاه صدای اهورائی عشق در دلش طنین انداز نشد
و عشق در قلب کوچک طفل ..خود را در پستوی زمان تنها یافت
امروز سالروز تولد آن طفل است
سالروز تولد من
و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم...
که خلق شده ام برای حسرت...
حسرت بوسه های عاشقانه ای که هیچگاه برلبانم ننشست...
حسرت آغوش مهربانی که هیچگاه به گرمی در آغوشم آرام نگرفت
و نگاه امیدواری که هیچگاه بر نگاهم نلغزید
و دستهای نوازشگری که هیچگاه برای لمس بودنم
بر گونه های همیشه خیسم دستی نکشید
و حسرت یک صدا ...
صدائی که نام مرا فریاد زند
ولی هیچگاه کسی مرا بنام نخواند ..
حسرت شنیدن یک کلمه ...
یک دوستت دارم...
یک برای تو زنده ام ...
یک بی تو میمیرم ...
یک با تو میمانم ...
حسرت یک حضور...
برای پر کردن حجم اینهمه تنهائی...
وحسرت یک شانه...
برای خالی کردن اینهمه بغض ...
سالیان درازی است که در گلخانه دلم ..
کاشته ام گلهای محبت را ...
و هر روز با اشک چشم آبیاری میکنم ..
تا پژمرده نشود ...
گلهای امیدم ...
تا روزی که بیاید ..
همدم شبهای تنهائی ام ...
وبچینم با دستهای مهربانی...
گلهای رنگارنگ عشق را...
و همه خوبیها را نثارش کنم...
بصورت دسته گلی از گلهای یاس و میخک ...
و بسازد سبزترین خاطرات زندگی ام را ...
و ببرد همه خاطرات تلخ بی کسی سالها را ..
ولی افسوس که هیچگاه کسی نبود ...
و گلهای دلم یک به یک پژمرد ...
امروز دفترچه خاطرات دلم را خالی میبینم
از عشق و مهربانی....
دفترچه ای که میتوانست سرشار باشد
از روزهای خوش با هم بودن و حضور...
آمدم با هزاران آرزو و امید...
به اینجا رسیدم در برآورده ساختن آرزوی دیگران...
و ادامه خواهم داد...
با آرزوهای گران...
آرزوهائی که هیچگاه از رویا به واقعیت مبدل نشد...
من چشم امیدم به فرداهاست ...
پس تا آن زمان ..
تولدم مبارک نیست ...
"واگویه های رسول "