دل مویه

....من از پایان می ترسیدم و آغاز کردم

باز هم برای تو می نویسم ..."هستی "

جمعه چهاردهم مهر ۱۳۹۱ 21:56

هنوز هم عاشقانه‌هایم را عاشقانه برای تـــو می‌نویسم...


هنوز هم در ازدحام این همه بــی تــو بــودن



 از با تــو بــودن حرف می‌زنم...




هنوز هم باور دارم عشـق مــا جاودانه است...



این روزها دیگر پشت پنجره می‌نشینم


 و به استقبال باران می‌روم.


می‌دانم پائیز، هنوز هم شورانگیز است..


می‌دانم  یکی از همین روزها کسی که



 نبض زندگی من است،


کسی که جــز تــو نیست بازمی‌گردد..


می‌دانم تمام می‌شود و ما ، رها می‌شویم ؛ پس بگذار بخوانم:

 

اولـین عشـق مـن و آخــرین عشــق مـن تویی...

 

نرو، منو تنها نذار که سـرنـوشت مــن تویی...



رسول

این عشقه ...

جمعه چهاردهم مهر ۱۳۹۱ 1:26

 

میـگـم ها :

تا حالا دلت خواسته خودت رو برای کسی فدا کنی...

تا حالا شبها وقتی همه خوابن ...

تو خلوت خودت...

به خاطر وجود کسی گریه کردی...

بخاطر نبودنش ...

بخاطر دوریش...

بخاطر بی خیالیش ...

به خاطر اینکه ذره ذره وجودت تمناشو می کنه ...

بخاطر اینکه فکر می کنی اون حقته و حقتو از این دنیا نگرفتی ...

بخاطر اینکه احساستو درک نمی کنه ...

بخاطر مهربونیاش ...

بخاطرخوبیهاش ...

بخاطر لجبازیهاش ...

بخاطر قهرهاش ...

بخاطراخمهاش ...

بخاطر بد اخلاقیاش ...

و بخاطر هزار تا چیز دیگش..

و نزدیکیهای صبح که با صدای اذون  به خودت میای ...

با همه اینها ...

خدا را به خاطر خلقت اون ستایش کنی ...

آره...

به این میگن عشق...

این عشقه ...

حس قشنگیه !!!

نه ...؟؟؟

 

رسول

امان از جدائی...

چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۱ 19:2

توی دنیا آدمهای زیادی روی تخت های دو نفره میخوابن ...


اما قشنگتر اینه که :


بعضی آدم ها روی تختهای یه نفره ...


بیاد هم تا صبح بیدارن...

رسول

نبودن هیچ گاه به تلخی فراموشی یک بودن نیست..

چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۱ 12:17

تقدیم به هستی جونم...

دوستت دارم‌ ها را، نگه می‌داری برای روز مبادا

دلم تنگ شده‌ ها را، عاشقتم‌ ها را

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

   باید آدمش پیدا شود!

باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی 

و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده،

 کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای

 و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی...

 صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد ...

اگر نگاهش را دوست داشتی...

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد ...اگر هوایت را داشت....

 اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند...

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود ....

اگر استدلالی کرد که تکانت داد....

در سفر اگر شوخ و شنگ بود....

 اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد...

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی...

 برای یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی!

 یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند ...

متهمت می‌کنند به هیزی به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

سواستفاده کردن و معرکه‌گیری

اما بگذار به سن و شرایط تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود...

 آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند...

 بدون این‌که تو را به یاد بیاورند...

غریب است دوست داشتن...

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده...

به بازیش می‌گیریم...

 هر چه او عاشق‌تر... ما سرخوش‌تر...

 هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست..

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه...

اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند...

.

.

.

دوســتت دارم ...

ط¨ط±ع†ط³ط¨â€Œظ‡ط§: تقدیم به تو که زیباترین لبخند خدائی
رسول

تنهائی ام ..

چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۱ 10:5

  درخـــت هــــم گــــاهـــی دلتنــــگ تبــــر مـــی شــــود

 

وقتــــی پـرنـدگــــان هــــم


 ســــیم بـــرق را به او تـــرجیــــح مـــی دهنـــد ....

نتـــرس ...تنــــهائیم واگیـــــــــــــــر ندارد....

رسول

باور نکن تنهایت را...

چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۱ 9:40

باور نکن تنهاییت را

 

من در تو پنهانم تو در من


از من به من نزدیکتر تو


از تو به تو نزدیکتر من


باور نکن تنهاییت را


تا یک دل و یک درد داری


تا در عبور از کوچه ی عشق


بر دوش هم سر می گذاری


دل تاب تنهایی ندارد


باور نکن تنهاییت را


هر جای این دنیا که باشی


من با توئم تنهای تنها


من با توئم هر جا که هستی


حتی اگر با هم نباشیم


حتی اگر یک لحظه یک روز


با هم در این عالم نباشیم
ط¨ط±ع†ط³ط¨â€Œظ‡ط§: خودم
رسول

"یک "ها...

چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۱ 0:39

گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شود

گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام می گردد

گاهی با یک کلمه ، یک انسان نابود می شود

گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکند

مراقب بعضی یک ها باشیم

در حالی که ناچیزند ، همه چیزند . . .

 

چه سخت است ...

 تشیع عشق بر روی شانه های فراموشی

و دل سپردن به قبرستان جدایی
وقتی میدانی پنج شنبه ای نیست ...

 تا رهگذری ...

 بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند...

یک تلنگر هم کافی بود برای اینکه بشکنم

به هر حال ممنون از مشتت . . .

رسول

ببین ...حق نداری...

سه شنبه یازدهم مهر ۱۳۹۱ 15:47

آدم حق داره گاهی کم بیاره...


 اما حق نداره برای کسی که دوسش داره ...


کم بزاره...

رسول

بی تو همه چیم پر...

سه شنبه یازدهم مهر ۱۳۹۱ 12:13

از این بـه بعـد تـو زندگیـم...

 هـمـه چی پـر ...

روزهــای بــی تو پـر ...

 دلتنــگیم پــر ...

 شکـستن دل پــر ...

 جــز تــو هـمـه پــر ...

نازنیــنم... فقــط تـــو نپـــر

رسول

از درون...

دوشنبه دهم مهر ۱۳۹۱ 20:35

صفر را بستند...

تا ما به بیرون زنگ نزنیم...

از شما چه پنهان...

ما از درون زنگ زدیم...

رسول

می شود...؟

دوشنبه دهم مهر ۱۳۹۱ 16:53

می شود در همین لحظه

از راه برسی و ...

جوری مرا در آغوش بگیری

که حتی عقربه ها هم

جرات نکنند

از این لحظه عبور کنند ؟؟؟

و من به اندازه ی تمام روزهای

کم بودنت ...

تو را ببویم و

در این زمان متوقف

سالها در آغوشت زندگی کنم...؟



اگر که اعتماد تو

 

به دست این و آن کم است

 

تکیه به شانه ام بده !

 

که مثل صخره محکم است.

 

 

ط¨ط±ع†ط³ط¨â€Œظ‡ط§: من زخمهای بی نظیری بر تن دارم , اما تو مهربانترینشان هستی
رسول

دلم برای کسی تنگ است...  

شنبه هشتم مهر ۱۳۹۱ 8:51

خدا را چه دیدی؟

شاید یه روز ، توی یه کافه ی دنج و خلوت

این کلمه ها و نوشته هام...

 صوت شدن برای گوش های تو...

که روی صندلی ...

رو به روی من نشستی و

واسه یه بار هم که شده

چای تو سرد شده

بس که خیره ماندی به من...

ط¨ط±ع†ط³ط¨â€Œظ‡ط§: هستی من , دلم کوچک است , ولی اینقدر جا دارد که برای تو نیمکتی بگذارم , برای همیشه
رسول
ط¨غŒظˆع¯ط±ط§ظپغŒ
قصه اینجوری شروع شد
که تو بی قراری من تو رسیدی
منودیدی
 مثل خورشید تو تابیدی
به تن مرده ی عشقم
تودمیدی
منو دیدی
قصه اینجوری شروع شد
اون سوار خسته راهی
که کشیدی تا در کوچه احساسو پریدی
 منو دیدی
منودیدی
قصه اینجوری شروع شد
قصه ی عشق منو تو
قصه ی پاییزو برگه
قصه ی کوچ و تگرگه
قصه ی جنگل و رازه
قصه ی درد ونیازه
قصه اينجوري شروع شد
حالا من موندم و احساس
که یه دنیاست
آخر عشق منو تو
یه معماست  
غصه ی ما رو نخور
صبح غزل خون دیگه پیداست
دیگه پیداست ...
رسول زوار تربتی
msina12@yahoo.com


ای کسانی که می آیید ...می خوانید ...و بدون کامنت می روید...
بدانید که این آمدن ها " اصلا " به دلم نمی نشیند ... !!




برای هر کسی.........
یه اسم تو زندگیش هست.........
که تا ابد......
هر جایی بشنوتش.....
ناخودآگاه...
بر میگرده به همون سمت...!
.
.
.
.
نمی دونم یه روزی میاد ...
که تصادفا یه صفحه جلوت باز بشه ....
و یهو عکس منو ببینی ؟
عکسی که شاید شبیه خاطره های سالهای دور زندگیت باشه ...
نمی دونم اگه اون روز بیاد ...
چه فکری می کنی ...
شاید بی تفاوت از کنارش بگذری ...
شاید سریع اون صفحه را ببندی ...
شاید آهی بکشی و ...
شاید بگی : چه جالب ، من این عکسو می شناسم ...
خیلی شبیه آرزوهای دورمه ....
خیلی شبیه خاطرات خوب زندگیمه ...
نه نه ....خوب نه ....
آخه میدونم بهت بد کردم ...
این صفحه را بازکردم ....
که حرفهامو ...
درد دلامو...
غصه هامو...
واست بنویسم ...
به امید روزی که ....
.
.
.

اصلا ولش کن ...
دارم فکرامو بلند بلند می نویسم ....
.
.

اگه یه روز به این صفحه بر خوردی ....
حداقل یک پیام خالی برام بزار ....
یه نشونه ...
از همون نشونه هائی که یه زمانی ....
هر روز یه جائی می زاشتی .....
که بفهمم .....
بفهمم به یادم بودی ....
از همونها که اگه یه روز ...
نشونی ازت نمی دیدم ...
مثل دیوونه ها ...
زمین و زمان را بهم می دوختم و دیوونه بازیم گل می کرد....
شایدم یادت بیاد که هر شب ....
هر جا هستی باید می رفتی  زیر سقف آسمون و....
ماه را نگاه می کردی ....
راستی چند ساله ماه را ندیدی ....
.
.
.
از همون نشونه ها که لای دفتر خاطراتم می زاشتی و منم هر شب بوشون می کردم ...
.
.
.
از همون نشونه ها که ....
میومدی و پشت پنجره می زاشتی ...
که بفهمم هنوزم هستی ...
هنوزم بیادمی ...
هنوزم ...
.
.
.
بگذریم ...
فقط می خوام بگم منو ببخش...
.
.
.
منو ببخش...
که ندیده میگرفتم التماس اون نگاه نگرونو...
که گرفتم جای دست عاشق تو ....
حس عشق دیگرونو...
لایق عشق بزرگ تو نبودم خورشید بانو
غافل از معجزه ی عشق تو   ، بودم اسیر جادو
منو ببخش ....
که درخشیدی و من چشمامو بستم...
منو بخشیدی و من چشمامو بستم....
تو به پای من نشستی و جدا از تو نشستم...
که نیاوردی به روم هر جا دلت را میشکستم....
منو ببخش ....
که درخشیدی و من چشمامو بستم....
منو بخشیدی و من چشمامو بستم....
منو ببخش منو ببخش منو ببخش منو ببخش....




رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
                                                  راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از دردو بی امید
                                                   در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تورا
                                                   با اب های دیده ز لب شستشو دهم
رفتم مگو مگو که  چرا رفت ننگ بود
                                                  عشق من و نیاز تو و سوز وساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
                                                   بیرون  فتاده به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چویکی قطره اشک گرم
                                                    در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
                                                     فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من ازدو چشم روشن گریان گریخته ام
                                                    از خنده های وحشی طوفان گریخته ام
از بستر  وصال به اغوش گرم  هجر
                                                  ازرده از ملامت وجدان گریخته ام
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
                                                 دیگر سراغ شعله ی اتش ز من مگیر
می خواستم شعله شوم سرکشی کنم
                                                   مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
                                                    در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
                                                  دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم






دلهره :
با دلهره و تشویش ....شک کردم به کار خویش ....

                                                که یه راه نشناخته .... یه عمر دیگه در پیش ...؟

گفتم : از چه می ترسی ...؟ آخرش یه راهی هست ...

                                         دلم میخواست نرم ، دستام ....در حیاط را داشت می بست....

گفتم: نکنم تردید.... در حیاط رو خوب بستم ....

                                               به انتظار هیچ چیزی ....دیگه یه لحظه ننشستم....

انگار که یکی میگفت ....می گفت : لحظه موعده ....

                                                    تردید نکنی یک وقت....نه دیره و نه زوده .....

راه افتادم و هی رفتم ....شاید  دلم  کمی وا شه ....

                                                       به عشقی که یه جور امروز ....زود بگذره فردا شه....

                                                          به امیدی که تا فردا.....

                                                                           نور امیدی پیدا شه .....

                                                                                            نور امیدی پیدا شه ...







وقت مردن .... شمع دانی که به پروانه چه گفت ؟
گفت : ای عاشق بیچاره ....فراموش شوی ....
سوخت پروانه ....ولی خوب جوابش را داد ....
گفت : طولی نکشد ....تو نیز خاموش شوی ....



مدتی هست که عاشق شده ام...
فارغ از هر چه خلایق شده ام ...
هرکسی دید ، ملامت کردم ...
گله ای نیست ، من عادت کردم ...




ط¯ظˆط³طھط§ظ†
ع©ط¯ظ‡ط§غŒ ظˆط¨ظ„ط§ع¯