تو را نمی دانم ..
اما من ...
هر صبح دم به هوای دیدن تو پلک می گشایم ...
و به تمنای تو ...
سر بر آستان دوست می گذارم
بجای ربنای قنوتهایم
تو را طلب میکنم
و در سبحان ربی العظیم و بحمده رکوعهایم
تو را می ستایم
و در سبحان ربی العلی و بحمده سجودهایم
آه ...از سجودهایم دیگر نپرس ...
آنجاست که دیگر نای برخواستن ندارم
دلم میخواهد انقدر سجده هایم را طولانی کنم
تا بالاخره خودت بیائی و...
تو را نمی دانم...
اما من...
هر صبح دم به هوای دیدن تو پلک می گشایم ...
و به هوای استشمام بوی تو
نفس میکشم ..
و به جستجوی تو ...
به نگاه حیز این مردم
خیره میشوم ...
تو را نمی دانم ..
اما من ...
تمام تپشهای قلبم را برایت میشمارم
راستش دیگر اعداد هم از زیادی تعداد ضرباتی که بی تو شمرده اند...
خسته شده اند ...
تو را نمی دانم...
اما من ...
به یاد نگاه زیبای تو به زیبائی ها می نگرم
و زشتی ها را به امید وصال تو تحمل میکنم
و خوبها را با یاد تو می ستایم و
محبتها را ...
نه ... دیگر محبتها را خرج کسی نمی کنم ..
کمیاب شده اند ...
در انبار دلم احتکار میکنم تا بالاخره خودت بیائی
و همه را یکجا نثارت کنم
تو را نمی دانم ..
اما من...
هر روز رخت چرک خاطراتم را به بند خیالت می آویزم
تا نسیم خوش قدمهایت
ببرد همه دردهای رفتن را
و ذهن خسته من
تکرار کند روزهای خوب باهم بودن ...
تو را نمی دانم...
اما من ...
هر روز با یاد تو بر کوهپایه هایم دلم قدم میزنم ...
تا میرسیم به نوک قله های بی قراری
همانجائی که عهد بستیم
جدائی را تاب نیاوریم
و چه خوش باور بودم من
که نمی دانستم
در فرود از این قله
من به تو می اندیشیدم و تو به او...
تو را نمی دانم ..
اما من..
هنوز هم بیاد دارم
التماس نگاهم را در هنگام وداع ...
آن زمان که تو در اوج نازک خیالی ...
آشفته حالی دلم را ندیدی
و گیسوانت را به دوش انداختی ...
تا سایه گستر چشمانت ...
سوز و سودای دلم را نادیده بگیرد ...
تورها گشتی از قید دلتنگی هایم ..
و چه آسان دست کشیدی از دستانی که
به تمنای جرعه ای عشق بسویت دراز کرده بودم ..
تو را نمی دانم ..
اما من ...
هنوز هم با شنیدن نامت
بر اندامم رعشه می افتد و
بغضی سخت گلویم را می فشارد و
لرزشی سرد بر صدایم طنین انداز می شود ...
و با گفتن اولین کلمه
نگاه مردمان بر من میلغزد
و چرائی حالم را با نگاهشان
پرس و جو می کنند
و من تمام بغض ها یم را به سختی فرو میبرم
و اشک را در گوشه چشم پنهان میکنم
و بازهم مثل همیشه ..
هوای سرد زمستان را بهانه ...
تو را نمی دانم ..
اما من...
گرمی زندگیم را در نگاه تو یافتم
میدانم خودخواهی بزرگی است تو را از خود دانستن
وقتی هزاران چون منی محتاج نگاه زندگی بخش تو هستند
و نیازمند دستان معجزه گر تو ...
و برای بینا شدن ..
تشنه بوی پیراهنت ...
تو را نمی دانم ...
اما من ...
به هنگام وداع
حرفهای آخرم را با بغضی سخت
فرو بردم
تا نریزد این دیوار بلند غرور...
تو را نمی دانم...
اما من...
در عمق چشمهای تو
خورشید زندگیم را یافتم
تا گرمی بخش کوچه باغ خاطره ام شود ...
در روزگار یخبندان غزلهایم ...
تو را نمی دانم...
اما من بعد از تو...
همخانه باران شده ام
و کویر خشک گونه هایم
دایه مهربان گریه های شبانه ام شده است
تو را نمی دانم...
اما من...
هر شب در زیر نور ماه
به تو می اندیشم
و به این می اندیشم
که تو را دوست دارم
آری
تو را نمی دانم...
اما من...
تو را
تا بی نهایت
تا بیکران ها
دوستت دارم ...
هرچند هنوز هم
تو را نمی دانم ...
"واگویه های رسول "
ط§ط¯ط§ظ…ظ‡ ظ†ظˆط´طھظ‡