(خاطره ای بجا مونده از سالهای نه چندان دور ...ولی افسوس ...)
غریبه من ...
نمی دونی با نگات چه آتشی به جانم افکندی ...؟
نگاه معصومانه ات قیامتی در دلم بر پا کرد ...
گوئی از درون فر ریختم ...
گوئی به دنیای غریبی پا نهادم که سابق ندیده بودم ....
نمی شناختم ...
نمی فهمیدم ...
.
.
.
راستی غریبه ....
نمی دونم چطور نشانی خانه ات را گم کرده بودم ...؟
تو که تنها به اندازه بلندای یک سایه چنار با من فاصله داشتی ...
به اندازه سه پلاک آبی تمنا ....
به اندازه سه دیوار کوتاه و بلند نیاز ...
به اندازه یک نگاه ...
وبه نزدیکی یک سلام ...
.
.
.
چطور ممکن است که تو باشی ...
ومن تا این حد ...
وبه اندازه تمام آدمهای دنیا تنها باشم ...
.
.
.
و اینک درمانده ام از دست خویش ...
بی قرارم ...
بی نشانم ...
و تو ای غریبه ...
نگاهم کن ...
قرارم ده ...