وقتی یه مرد غم داره یه کوهی از درد داره
مردی کنار پنجره تنها نشسته است ...
مردی که بخش اعظم قلبش شکسته است..
مردی که روح زخمی او درد میکند ...
مردی که تار و پود وی از هم گسسته است ...
چیزی درون سینه او می خورد ترک ...
سنگی میان تنگ بلورش نشسته است ...
مردم در انتظار نوای نی اند و مرد...
حتی نفس نمی کشد از بس که خسته است ...
پیچیده بوی دوست در آنسوی پنجره ...
نفرین به هر چه پنجره وقتی که بسته است ...

خدایا ..منو ببخش ...خدایا ...با چه روئی دیگه به نماز واستم ؟؟
خدایا ..میدونم از من متنفری ...میدونم دلتو رنحوندم ...
ولی خودت که شاهدی ...خودت بهتر از هر کسی به همه مسائل واقف هستی ...
خدایا ...چکار کنم با این بار گناه ...که مثل یه کوه روی دوشم سنگینی میکنه ...؟؟؟
خدایا ...کمرم شکست ...
خداااااااااااااا......
.
.
.
وقتی که غم و سر در گمی گریبان یک مرد را بگیره...
وقتی یه مرد به تنهایی خودش پناه ببره...
وقتی علاقه ای به پشت سر نگاه کردن و امیدی به اینده نداره ....
وقتی بغض گلوشو فشار میده... ولی مجبوره واسه حفظ غرورش لبخند بزنه ....
یه کوه درد می شه... یه کوه آتشفشان ...که جلوی فورانش رو غرور گرفته در بغض و ناراحتی ......
در تنهایی که فقط خودش باشه و خدایش.........
گریه نمی کنه... فریاد میزنه ............
گله می کنه ......
قدم میزنه ولی بازم بی صدا ...
بی صداتر از قبل ......
اشک تلخی از قلبش تراوش می کنه و به روی سوز جگرش می ریزه...
و اینها همه خوبه... چون هنوز غرور داره...
وای به روزی که بشکنه این غرور...
خدااااااااااا کدوم غرور ...؟؟؟؟غرورمم شکست ....