ببخشید ...باید برم ...کار دارم ...
آخه امروز خودمو دیدم ...
نشناختمش ...
خیلی داغون شده ...
انگار سالها پیر شده...
باید ببرمش خونه ..
ببرمش اصلاح ...
ببرمش حموم ...
بعد خشکش کنم ...
لباساشو عوض کنم و موهاشو شونه کنم...
ببرمش تو رختخواب تا دراز بکشه…
یه لیوان قهوه براش درست کنم ...
یه سیگار براش روشن کنم و بزارم کنار لبش ...
بعدهمینطوری که بغض کرده و چشاشو به سقف دوخته و سکوت کرده ...
همینطوری کنارش اروم دراز بکشم و...
موهاشو با دستم نوازش کنم و آرومش کنم ...
دلداریش بدهم که زیاد فکر نکنه…
بگم :چی شده خودم ...؟
چی به سر خودت آوردی ...
دلتو سوزوندن ...؟
قلبتو شکوندن...؟
بهت بدی کردن ...؟
همه ولت کردن ...؟
بهت خیانت کردن ...؟
نامردی دیدی ...؟
درد داری ...؟
میدونم ...
ولی بیخیال خودم جان ...
نگران نباش ...
اینم میگذره…
بالاخره تموم میشه ...
خودم از حالا هواتو دارم ...
دیگه نمی زارم کسی اذیتت کنه ...
بعدش دستشو بگیرم توی دستم و اروم براش لالائی بخونم ...
باید هر طوری شده خودم را یه چند ساعتی بخوابونم
آخه " مـــن " خیلی خسته است....