این روزها یه حس عجیبی دارم ..
تمام وجودم را ترس و دلهره و اضطراب فرا گرفته ...
دلم بدجور آشوبه ....
درست مثل شبهای قبل از امتحان ...
اینقدر عجیب شدم که دیگه خودم برای خودم غریبه ام ..
رفتارم..حرفام ... کارام...تفکراتم...همه و همه برام غریبه اند ..
حتی تن صدامم فرق کرده ...
یه لرزش خاصی توی صدام و دستام حس می کنم ...
دلم را که دیگه نگو ...
این روزها دیگه " من " را نمی شناسم ...
شایدم بخاطر همه زخمهائیه که توی این مدت به روح و تن و احساسش زدن ...
احساس می کنم داخل من یه انقلاب عظیمی در حال شکل گرفتنه ...
فقط نمی دونم خوبه یا بد ...
شایدم واسه همینه که اینطوری شدم ..
سر در گمم ..کلافه ام ...هیچ جوری هم اروم نمی شم ..
حتی هیچکدوم از چیزائی که قبلا منو اروم میکرد هم دیگه نمی تونن یه ذره آرومم کنن ...(بجز هستی )
خیلی سخته زیر بار سنگین نگاه و قضاوت دیگران خرد بشی ..
خیلی سخته بفهمی حتی همون کسانی هم که خودشون را همدرد و مرحم و رفیق میدونن ...
پشت سرت به گریه هات میخندن ...
این روزها زندگیم بد جور بوی اجبار و طعم گس بیهودگی میده ..
مثل خورن یه فنجان چای سرد ...حتی بدون قند ...
این روزها ...
حاضرم همه دار و ندارم را بدم ...
ولی مثل خیلی از آدمای اطرافم بی خیال و خونسرد باشم...
آروم و راحت و آزاد...
بدون هیچ دغدغه ای ...
راستش آدم تا وقتی یه چیزی را داره ، قدرشو نمی دونه ...
این روزها ...
نعمت فوق العاده ای را از دست دادم :
" آرامــــــش "
" واگویه های رسول "