هر چه گشتیم ...در این شهر نبود اهل دلی ...
سلام ...یه مدتیه آپ نکرده بودم ...البته بودم ..ولی فقط نشسته بودم...سکوت کرده بودم و تماشا میکردم ...خیلی از دوستای گلم با کامنت های پر مهر و محبتشون شرمندم کردن .. خیلی ها نوشتن نگرانتیم ..چرا نمی نویسی ...راستش دیگه حرفی ندارم بنویسم ..دیگه از درد و غم و تنهائی نوشتن خسته ام ..چه فایده داره وقتی سالهاست دارم از یه موضوع تکراری می نویسم ..ولی هیچ تفاوتی ایجاد نشده ...خب میگن زخم وقتی چرکی بشه و به استخون برسه ... دیگه احساس درد نداری ...میگن به آخر که برسی ..فقط میشینی و نگاه میکنی ..خب منم به آخر رسیدم .. خسته شدم ..کم آوردم ... رمقی برام نمونده ...دیگه بیشتر از این نمی کشم ..اصلا انگار همه واژه ها از ذهنم فراری شدن... احساس میکنم حرفهام تا گلوم میان و اونجاست که بغض می شن و راه نفسم را می بندن و هیچ گاه متولد نمی شن ...احساس خیلی بدیه وقتی پر از درد و غم باشی ولی نتونی حرفتو بگی ...قبلن ها دردامو می نوشتم و کمی سبک میشدم ..ولی حالا دیگه حتی نمی تونم بنویسم ..چشام دارن کم کم نورشون را از دست میدن ..دلم را که دیگه نگو ...دلی نمونده برام ..حالا نشستم و فقط نگاه میکنم که این روزگار لعنتی دیگه چه بازی میخواد سرم در بیاره ..دیگه چند تا ضربه بیشتر و کمتر برام فرقی نداره ..درست مثل یه سنگی شدم که افتادم جلوی پا و هر کی رد میشه یه لقدی میزنه بهم ..از این طرف به اون طرف پرتاب میشم ..آه که چقدر خستم ..همه بدنم درد میکنه ..دلم میخواد بخوابم ..دلم یه خواب طولانی میخواد ..شایدم یه خواب همیشگی ..چه فایده داره بیداری ..وقتی هیچوقت ..هیچ جا ..هیچ کی منتظرت نیست ...
بد نیست که از سکوت تن پوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی!
بنشینی و در خلوت تنهایی خویش
گاهی به تپش های دلت گوش کنی!
